پانیذپانیذ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

دختر مو طلایی مامان

هیچ وقت نگو ....

هیچوقت نگو رسیدم ته خط . اگر هم احساس کردی رسیدی ته خط باز یادت بیار که معلم کلاس اولت میگفت : نقطه سر خط ...................... متصدی بانک : خانم بریزم به حساب جاری تون ؟!! زن : نه!! الهی جاریم بمیره ! بریز به حساب خودم...! زن خودش را خوشگل میکند چون خوب فهمیده که چشم مرد تکامل یافته تر از عقل اوست. دوریس ري هر زنی از سر هر مردی زیاد است. ژان پل سارتر مردها جنگ را دوست دارند چون بخاطر جنگ ظاهری جدی پیدا میکنند و این تنها چیزیست که نمیگذارد زنها بهشان بخندند. جان رابرت فاولز خداوند مردان را نیرومندتر آفریده است'اما نه لزوما باهوشتر.او به زنان فراست و زنانگی داده است و اگر این دو با هم خوب بکار روند میتواند مغز هر مردی را ک...
26 مرداد 1390

بدون عنوان

    يك سال دیگر پر از خنده و شادي گذشت يك سال پر از نگراني هاي مادرانه و پدرانه گذشت براي ما باورش سخت است اما پرنسس ما سه ساله شد   تولدت مبارک عزیزم 24 مردادماه تولد پانیذ ما بود. به همین دلیل ، پانیذ و من دیروز همه چی رو تعطیل کردیم اولا" صبح تا ساعت 9:30 خوابیدیم و بعدش با هم خونه بودیم و بعداز ظهرش با عمه اش رفتیم پارک ارم و به پانیذ هم خیلی خوش گذشت. البته کلی هم عکس انداختیم که بعدا" براتون میزارمشون. یه جشن تولد هم قراره که بعداز ماه مبارک رمضون بگیریم که  پانیذ از الان برای تولدش بی تابی میکنه.   ...
25 مرداد 1390

تولد دخترخاله ام (هلیا)

پنج شنبه پیش تولد دخترخاله ام (هلیا) بودش . ما هم که پنج شنبه از شمال رسیدیم تهران. با مامانم زودی رفتیم برای هلیا کادو بخریم. رفتیم بوستان و براش یه تاپ خوشگل و یه دامن لی خریدیم (البته مامانم برای اینکه من ناراحت نشم برای منهم تاپ خرید). بعد رفتیم خونه و یه حموم جانانه و خواب دو ساعته بعدازظهر و بعد Fresh برای تولد. ساعت 7 هم رفتیم خونه خاله سارا. من که خیلی ذوق کردم از دیدن بادکنک ها و تزئینات خونه شون. بعدش هم کلی با هلیا رقصیدیم و بعدش هم فوت کردن شمها و بریدن کیک. به من که خیلی خوش گذشت. ایشاء الله تولد صد سالگیت هلیا جونم 24 مرداد یعنی 12 روز دیگه هم تولد منه . ولی چون مصادف با  ماه مبارک رمضونه، بعد از ماه مبارک حتما"یه جش...
12 مرداد 1390

سفرنامه تعطیلات تابستانی

چند روزیه که مامانم میخواست بیاد و خاطرات و عکسهامو بزاره ولی موفق نمیشد تا اینکه امروز هورا هورا تونست  سفر ما از مشهد شروع شد. 28/4/90 ساعت 18:20 سوار قطار شدیم. من خیلی تعجب کرده بودم و همش توی کوپه که رفتیم نشستیم می خندیدم و ذوق میکردم. بعد که  قطار حرکت کرد ازمامانم پرسیدم که مامان قطار چه جوری حرکت می کنه؟ چقدر بزرگه. اولش برام خیلی جالب بود و همش از این صندلی به اون صندلی میرفتم. بعد هم که نردبون و دیدم یه ذوقی کردم که نگو و نپرس. می رفتم بالا مینشستم و با عروسکام خاله بازی می کردم. توی عکس بالا، روسری مادر بزرگم و سر کردم و دارم فیلم بازی می کنم و مامانم هم طبق معمول دست بردار که نیست هی تر و تر عکس م...
10 مرداد 1390
1